بعد از عمری با سر پر

ساخت وبلاگ

سلام این روزهای نازنین من

جقدددددر حیف که حواسم بت نبوده. چقدر حیف که ازت دور موندم. خب حقیقتا از بعد ازدواج از همه زندگی دور بودم. نه که عقب بمونم، دور بودم. با فاصله ای چندان زیاد که گاهی نزدیک بود فراموش بشن بعضیاش.

انگار دیگه خیلی از نیازهامو با فقط یک نفر برطرف میکنم. و اینجوری شد که دیگه سراغ چت با دوستام نرفتم، سراغ مهمونی ها نرفتم، سراغ ورزش نرفتم، سراغ رژیم نرفتم، سراغ پول نرفتم، سراغ وبلاگم نرفتم، سراغ دفتر داستان هام نرفتم. چون همسر بهم گوش میده، باهم تفریح میکنیم، بهم محبت میکنه، میگه زیبا و خوش اندامم، درامد کافی داره، ذهن شلوغمو نظم میده.

اما کم کم دیدم انگار بهتره خیلی چیزا جدا باشن ازهم. همشون از یه منبع مشترک کشت نشه. اینجوری شد که سعی کردم بیشتر حرف بزنم با دوستام، بیشتر مهمونی برم، بیشتر تو اینستا بتابم و پست و استوری بذارم، ورزش‌کنم و رژیم بگیرم، بفکر کار باشم، و بالاخره وبلاگم رو سر بزنم :)

سخته. مدیریت همه اینا سخته. هنوز هم نمیتونم خوب برنامه ریزی کنم. ولی لااقل به این صراحت افتادم که برنامه ریزی کنم. و این خودش قدم بزرگیه.

این مدت این شیش هفت ماه خیلی جیزا شد خیلی حرفا اتفاقا احساسات فکرا خنده ها گریه ها... اما میخوام درباره یکی از اخیرها حرف بزنم

من روز دوم پریودی لعنتی بودم و حال روحیم حسابی بهم ریخته بود. نیاز داشتم همسر پیشم باشه ولی نبود. شب قبل پیامک ناگهانی ازش اومده بود که اگه مامانم بت پیام داد یا هرچی بت گفت اول برای من میفرستی و میگی. گفت جدی میگم شوخی ندارم کاملا دستوریه اگه برام نفرستی دیگه کاری بات ندارم.

کلمه هارو میبینی چقدر باردهیحانی زیادی دارن؟ فهمیدم که عصبانیه. فعمیدم از اون موقع هاست که نباید جوابشو بدم و فردا خودش پشیمون و عذرخواه میاد پیشم. گفتم باشه لازم نیس دستور بدی عزیزم. اخر شب که چت میکردیم پرسیدم چی شده گفت دعوام شده گفتم سر چی نگفت. اصرار کردم ولی نگفت. و فردا شد و من میخواستم کنارم باشه. مطمئنم خودشم میخواست باشه و میدونست که باید باشه.

نیومد اخر شب زنگ زد گفت ماشین نداشتم امروز گفتم مگه ماشین جیشده؟ گفت با مامانم قهرم نمیخوام ماشین بردارم گفتم چه ربطی داره ماشین خودمونه ولی نگفت. معذرت خواهی کرد ناز کشید و دلخوریم کم شد. اما اصرار من برای اینکه توضیح بده چیشده بیشتر شد.درباره دیشب معذرت خواهی کرد ولی نگفت چیشده. فردا و پس فردا باز هم پرسیدم و جواب نداد. گفته بود نیا خونمون با مامانم حرف نزن تلفنشو جواب نده و از این حرفا ولی خب گفتم که پشیمون میشه. پشیمون شد گفت خودت بیا من ماشین ندارم. با بابا رفتم. جو سنگین بود. و من نمیدونستم جیشده. میخواستیم بریم بیرون عمسر گفت با موتور بابا بریم. پدر شوهر سوئیچو تو دستش گذاشت و گفت با ماشین من برین بابا ممکنه بارون بیاد. نمیدونستم برای چی دارم ازش تشکر میکنم. نمیدونستم چرا کلید ماشین خودمونو بهمون نداد. بازم با همسر حرف زدم. گفت ماشین ما نیست اون. به نام منه ولی منکه پولشو ندادم. گفتم اینا حرف تو نیست. اشکاا نداره عزیزم. موتور هم خوبه .

دیگه نپرسیدم و اصرار نکردم چیشده. میگفت نمیخوام دیدت نسبت به مامانم عوض بشه. نمیخوایت بگه چون نمیخواست غرورشدجلوب‌من شکسته بشه نمیخواست مامانش توسط من سرزنش بشه. همسر داشت از خودش و از من مراقبت میکرد.

دیگه نپرسیدم و از فرداش دوباره ماشینمون دستمون بود. تا یک خفته بعد که اومد دنبتام بریم خونه شون. احتمال میدادم میخواند برام تولد بگیرن. قبل رفتن پرسیدم هنوز قهرین؟ گفت اره. گفتم دیگه نمیخوام توضیح بدی چیشده. ولی تا وقتی اشتی نکنین من نمیام اونجا. براش توضیح دادم که این حو منو معذب میکنه، که قشنگ نیست توی جمعی باشم که دو نفر باهم قهرن و تازه منم علتشو نمیدونم. اینکه منو توی این فضا قرار بده نامردی بود. گفت تهدید میکنی؟ گفتم نه تهدید نیست. نیومدنم برای اذیت کردن تو نیست برای ناراحت نکردن و معذب نکردن خودمه. رفت توی اتاق تلفنی حرف زد. راستش خیلی وسوسه شدم برم فالگوش وایسم ولی نرفتم. اشتی کردند و رفتیم خونه شون و تولد داشتیم و همه چی خوب بود.

من هنوز هم نمیدونم چیشده.

و نمیدونم همسر باید از تعارضاتش با خانوادش برای من حرف بزنه یا نه؟ من و اون دیگه یه ماییم یه خانواده ایم که هرچیزی زوی ما تاثیر بذاره روی دیگری هم تاثیر میذاره. ولی نمیدونم چیزایی شبیه به این رو باید بدونم و تعریف کنه یا نه؟!

بتازگی متوجه شدم مامانم میخواسته تولد بگیره برای من و دعوتشون کرده بوده و قرار گذاشته بودن ولی بعد این دعوا مادرشوهر‌کنسل میکنه و دلیلش رو توضیح نمیده. به مامانم گفتم چیزی نبوده نگران نباش از شما دلخور نیستن یه چیزی بین خودشون بوده برای همین نتونستن بیان.

:)

مسبت به این موضوعات مشابه، احساس خطر میکنم و خیالم راحت نیست. نمیدونم بخاطر ذهن اورتینکینگ منه یا یا واقعا حق دارم


برچسب‌ها: قلم دیروزها

یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 16:31