ترس

ساخت وبلاگ
بچه که بودم از جنگ میترسیدم. شب ها باید حتما کنار مادرم میبودم تا خوابم ببره. اون موقع ها کسی ازم نمیپرسید چرا یا از چی میترسم یا هر سوال دیگه. خیلی ها بهم میگفتن که لوس شدم یا زیادی به مامانم میچسبم یا عادت کردم یا هیچ وقت بزرگ نمیشم. حتی بابام به مامانم میگفت که بدعادتم کرده و چندروز اگه پیشم نخوابه درست میشم. اما مادرم حتی یک شب هم من رو تنها نذاشت. هرشب سرم رو میبوسید و اجازه میداد انقدر دستاشو تو دستم نگه دارم که خوابم ببره.تا ده سالگیم هرشب کنار مادرم خوابیدم. تا ده سال مادرم همیشه پیشم موند تا بفهمم امنیت دارم.تا اعتماد کنم که کسی نصف شب مادرم رو ازم نمیگیره. ـــــــــــــ نمیدونم کار مامانم درست بوده یا نه هرچی که بود، مادرانه بود یه مادرانه ی واقعی ده ساله ی هرشبه.

الان خیلی بزرگتر شدم. هنوزم از خیلی چیزا میترسم. هنوزم از جنگ میترسم ولی از ده سالگی تا الان مادرم خیلی چیزا بهم یاد داده. پدرم هم البته. من الان هم، میترسم ولی شب ها کنار مادرم نمیخوابم.این خیلی مهمه. انگار ترسم هم باهام بزرگ شده و خیلی چیزا یادگرفته

ممنون مادر

(هردفعه اسم مادرم میاد نمیتونم اسم پدرم رو هم کنارش نیارم. البته که برعکسش هم هست...پس بهتره بگم: ممنون مادر ممنون پدر)

یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 100 تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1396 ساعت: 22:12