خشم شکست

ساخت وبلاگ

همون پنج شنبه ای که شبش کلی مهمون داشتیم. بعد از ظهرش بود که یه بهوته مسخره پیدا کردم و مکالمه رو شروع کردم. برای نوشتن هر جمله هزار بار فکر میکردم و هزار ثانیه دست دست میکردم. اما هرچی پیش رفت، هرچی خون جوشید و رگ هام باد کرد، هرچی استخونام یخ زد و سرم بیشتر تیر میکشید، دلم راهشو پیدا میکرد و فرمون صحبت رو بدست گرفت. اینکه تنم یخ کرده بود و سرم گیج میرفت، اینکه دستام میلرزید و دندونام به هم میخورد، از روی علاقه به خودم و خشم از کسی بود که باعث و بانی شکست خودم میدونم. اونقدر عصبانی، که دستام میتونست ستون رو خرد کنه. اونقدر عصبانی که حتی نذاشتم عذرخواهی کنه و با منتی که سرش گذاشتم، گفتم که "حلالی". فکر نکنم، نه، دیکه حرف و سوال ناگفته و بی جوابی برام نمونده. دیگه حتی الان میدونم که چرا و چی آزارم میداد. دیگه از خودم و اینده و ارزوهام نمیترسم. ترسی وجود نداره وقتی دوست داشتنی وجود نداشته باشه...حالا فقط این دوروز فکر میکنم که واقعا بخشیدمش؟ از ته بود که گفتم حلالی؟ نمیدونم. اصن انگار نمیدونم بخشش یعنی چی و چشکلیه. نمیدونم. تو بهم بگو. کینه چجوریه؟

کم پیش اومده حانیه چیزی رو بخواد و نشه. زیاد نمیخواد، غیرمنطقی نمیخواد، دور از دسترس نمیخواد، غیرممکن نمیخواد، کم میخواد، و بدستشون میاره. حانیه شکست  نخورده بود انگار. این شکست و خمیدگی بود که داشت روحمو میخورد. و میخوره....

من زنده ام. من زنده تر خواهم شد. فقط بهم فرصت بدید. وقت بدید. و کمی مهربونی و دلگرمی و درک...تا خودمو بسازم...سخته...

یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 88 تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت: 18:32