بار اول_دیشب

ساخت وبلاگ

خیلی عجیب غریب بود که توی اتاق من روی تخت من نشسته بود و حرف میزدیم :)

همه چیز بهتر از اونچه تصور میکردم بود. تا اینجا که خوب پیش رفته. در ادامه ببینیم چی میشه‌.

خوشحالیم. من یه حسی دارم یه ترس همراه هیجان. مثل وقتی که با پالاگلایدر میخوای از بالای کوه بپری. مثه وقتی که سوار چرخ و فلک داری میرسی به بالاترین نقطه. مثه وقتی که کسی که عاشقشی و عاشقته داره میشه یه جز همیشگی از زندگی...

دارم کنار این ماجراها یاد میگیریم چجوری و چقدر به بقیه و نظراتشون گوش بدم. دارم یادمیگیرم چقدر و چجوری برای چه کسایی چیا تهریف کنم. نصیحت میشنوم، پیشنهاد میشنوم. میدونی، هنه چیز جدیده. و همه چیز همین یه باره که اولین و آخرین باره.

رو کسی چایی نریختم. اصن با من صحبتی نکردن، سوالی ازم نپرسیذن جز اخرش که مهلت خواستن برا تصمیم گیری. و حتی مخاطبقرارم ندادن صدام نزدن که بگن دخترم، عروس، یا حتی حانیه خانوم.

:) اوکی الان فعلا باید با عواقب استرسا گواچه بشم. سردرد و دست درد و اینچیزا یک پدرانه...

ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 22:46