انتظار برای مرگ، برای ازدست دادن

ساخت وبلاگ
قبلا هم گفته ام. زیاد هم گفته ام. از ازدست دادن. همینکه میترسم از نداشتن چیزی که الان دارمش و دارم کیفشو میکنم

فرناز داره از دست میده.....خیلی وقته که حال پدربزرگش خوب نیست و همین یدونه پدربزرگ رو هم داره....حالشون که خوب نبود هیچ،با یه اشتباه بزرگ از دکتر بدتر هم شده.
(لوله به جای نای، داخل مری کردند برای غذا) ریه ها......داره پدربزرگش رو ازدست میده و هر چی هم که من بگم عمر دست خداست و دعا کن و دعا میکنم، خودش میدونه که داره میره

امروز که بهم گفت حالشون بدتره و از صبح پنج بار ایست قلبی کردند، نمیدونستم چی بگم....میدونستم که بایذ بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم که اروم بشه، که تپش قلبش خوب بشه اماموقع فشار دادن صفحه گوشی گفتم حانیه چیمیخوای بهش بگی؟ میخوای چی بگی وقتی تو هم پدربزرگت رو توی همون بیمارستان ازدست دادی....میخوای زنگ بزنی چی بگی که اروم شه؟! فکر کردم اگه زنگ بزنم و صدای گرفته اش رو بشنوم،نتونم حرف بزنم و بدتر بشه و اونم بزنه زیر گریه و دیگه واویلا......رفت بیمارستان...مامانش بهش نگفته بود نمیدونم از کجا فهمیده که دکترا گفتن تا دوروز دیگه بیشتر نیست...رفت بیمارستان و من نمیدونم امروز،فردا،دوروز دیگه،دو ماه دیگه که ازدست دائش، چی بگم بهش که اروم بشه

خدایا...چقدر عجیبیم. چقدر عجیب افریدی...

نمیدونم موقع مرگ یک نفر، بقیه به خاطر خودشون گریه میکنن یا به خاطر اونی که رفته؟

یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 4:45